... و بست بقچه خود را كه بار چندم بود
مسافري كه بليتش دو كاسه گندم بود
همان كه زائر هر سالهاش لقب دادند
غريبهاي كه دلش موجي از تلاطم بود
غروب و جاده و شوقي كه منتهي ميشد
به سمت گنبد نوري كه در خدا گم بود
كبوترانه دلش پر گشود گرد حرم
و دستهاش پر از خواهش ترحم بود
رسيد و چشم به گلدستههاي صحن انداخت
و باورش نشد انگار يك توهم بود
دلش گره زده شد با ضريح فولادي
و زير لب چه غريبانه در تكلم بود
به سجده بود دلش را، دلي كه حاجت او
شفاي دختر دردانهاش «ترنم» بود
(سهروز بود كه نقارهاي خبر ندميد
كليد اين همه قفل آرزوي مردم بود)
چقدر ثانيهها بيتفاوتند آقا
و مردم بيخبر از آنكه روز سوم بود
سهروز شد كه دلش را دخيل بسته ولي...
هنوز تشنه لطف امام هشتم بود
اگرچه دست تهي قصد بازگشتن داشت
ولي هنوز نگاهش پر از تبسم بود
حسين عبدي













